وبلاگicon
مطالب درسی

مطالب درسی

دروس سال دوم دبيرستان

قدرتمندترین کشورها و سلاح ها

 

به زودی لینک ها قرار میگیرند

 

نویسنده: علي محمد حسني ׀ تاریخ: سه شنبه 7 بهمن 1398برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

دینی سال دوم دبیرستان    picofile / 4Shared

ادبیات سال دوم دبیرستان   picofile / 4Shared

ریاضی سال دوم دبیرستان   picofile / 4Shared

هندسه سال دوم دبیرستان   picofile / 4Shared

زبان فارسی سال دوم دبیرستان   picofile / 4Shared

نویسنده: علي محمد حسني ׀ تاریخ: پنج شنبه 20 آذر 1398برچسب:دینی,ادبیات,ریاضی,هندسه,زبان فارسی, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 مستند طوفان مغناطیسی 

لینک دانلود 

نویسنده: علي محمد حسني ׀ تاریخ: دو شنبه 11 آذر 1398برچسب:طوفان مغناطیسی, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀



در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد.
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند.
بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد.
حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و …..
با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت.
نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد، بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.
ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.
پادشاه درآن یادداشت نوشته بود:
هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.

نویسنده: علي محمد حسني ׀ تاریخ: پنج شنبه 20 آذر 1388برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀


روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود. بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید. کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد. کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد. پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد. بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد. کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد. پس پرسید، چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟
پسرک پاسخ داد، من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم.
ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر میکند. هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید.

نویسنده: علي محمد حسني ׀ تاریخ: پنج شنبه 20 آذر 1388برچسب:داستان آموزنده عکاسی خدا, داستان کوتاه عکاسی خدا, داستان کوتاه و جذاب عکاسی خدا, داستان کوتاه و خواندنی عکاسی خدا, داستان کوتاه و جالب عکاسی خدا, داستان پرمفهوم عکاسی خدا, داستان خواندنی ساعت گمشده, داستان کوتاه وخواندنی ساعت گمشده, داستان جذاب و خواندنی ساعت گمشده, داستان جالب و خواندنی ساعت گمشده, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀



دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت.
با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد. بعد از ظهر که شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت. مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد. اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد، او می‌ایستاد، به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌شد. 

 
زمانیکه مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار می‌کنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟ دخترک پاسخ داد: من سعی می‌کنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می‌گیرد! باشد که خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی کنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نکنید!

نویسنده: علي محمد حسني ׀ تاریخ: پنج شنبه 20 آذر 1388برچسب:داستان آموزنده عکاسی خدا, داستان کوتاه عکاسی خدا, داستان کوتاه و جذاب عکاسی خدا, داستان کوتاه و خواندنی عکاسی خدا, داستان کوتاه و جالب عکاسی خدا, داستان پرمفهوم عکاسی خدا, داستان خواندنی ساعت گمشده, داستان کوتاه وخواندنی ساعت گمشده, داستان جذاب و خواندنی ساعت گمشده, داستان جالب و خواندنی ساعت گمشده, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀



جانی ساعت 2 از محل کارش بیرون آمد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود، تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود.
چند رستوران گرانقیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود :ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار، جانی معطل نکرد و داخل رستوران شد و یک پرس اسپاگتی و یک نوشابه برداشت و سر میز نشست.
گارسون برایش دو نوع سوپ، سالاد، سیب زمینی سرخ کرده، نوشابه اضافه، بستنی و دو نوع دسر آورد و به اعتراض جانی توجهی نکرد که گفت: ولی من این غذاها رو سفارش ندادم.
گارسون که رفت جانی شانه ای بالا انداخت و گفت: خودشان می فهمند که من نخوردم!
اما جانی موقعی فهمید که این شیوه آن رستوران برای کلاهبرداری است که رفت جلو صندوق و متصدی رستوران پول همه غذاها رو حساب کرد و گفت 15 دلار و 10 سنت. 

 
جانی معترض شد  ولی من هیچکدومو نخوردم! و مرد پاسخ داد  ما آوردیم می خواستین بخورین!
جانی که خودش ختم زرنگهای روزگار بود، سری تکان داد و یک سکه 10 سنتی روی پیشخوان گذاشت و وقتی متصدی اعتراض کرد گفت: من مشاوری هستم که بابت یک ساعت مشاوره 15 دلار می گیرم.
متصدی گفت : ولی ما که مشاوره نخواستیم؟! و جانی پاسخ داد :من که اینجا بودم می خواستین مشاوره بگیرین!
و سپس به آرامی از آنجا خارج شد!

نویسنده: علي محمد حسني ׀ تاریخ: پنج شنبه 20 آذر 1388برچسب:داستان جالب صورت حساب, داستان کوتاه و جالب صورت حساب, داستان جذاب و جالب صورت حساب, داستان جالب و خواندنی صورت حساب, داستان جذاب و خواندنی صورت حساب, داستان صورت حساب, داستان کوتاه صورت حساب, داستان جالب و مفید صورت حساب, داستان خواندنی و جالب صورت حساب, داستان آموزنده و جذاب صورت حساب, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀


روزی مرد میانسالی که کنار استخر ایستاده بود،زندگی خود رابه خطر انذاخت تا جوانی راکه درآب افتاده بود و دست و پا میزد ،نجات دهد…    
جوان هنگامی که حالش جاآمد،نفس عمیقی کشیدو گفت:  دستتون درد نکنه که زندگیمو نجات دادید. مرد نگاهی به چشمهای او انداخت و گفت:  قابلی نداره جوون! فقط توی زندگی ثابت کن که زندگیت ارزش نجات یافتن داشت…

نویسنده: علي محمد حسني ׀ تاریخ: پنج شنبه 20 آذر 1388برچسب:داستان کوتاه نجات زندگی, داستان کوتاه و جذاب نجات زندگی, داستان کوتاه و جالب نجات زندگی, داستان آموزنده و جذاب نجات زندگی, داستان آموزنده و جالب نجات زندگی, داستان آموزنده و مفید نجات زندگی, داستان جالب نجات زندگی, داستان جالب و کوتاه نجات زندگی, داستان جالب و آموزنده نجات زندگی, داستان جذاب و کوتاه نجات زندگی, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀



یادم می یاد وقتی پسرم ۳ ،۴ ساله بود باید هر چند یکبار برای زدن واکسن به درمانگاه می رفتیم.
طبیعتا مثل خیلی از بچه های کوچک پسرم دل خوشی از آمپول زدن نداشت و همیشه در موقع آمپول زدن اشکش روان بود.
یکبار که مسئولیت بردن پسرم به درمانگاه توسط همسرم به من سپرده شده بود. داشتم فکر می کردم که چگونه می توانم به پسرم یاد بدم که بر ترس و درد ناشی از سوزن غلبه کند. تصمیم گرفتم با تجربه ای که از دوران بچه گی خودم داشتم حداقل بهتر از والدینم عمل کنم: یادم میآد وقتی بچه بودم از آمپول خیلی می ترسیدم و دلداری های مادرم نه تنها کمکی به من نمی کرد بلکه بیشتر من را رنج می داد. چون ایشان مرتبا برای اینکه به من روحیه بده تکرار می کرد  آمپول اصلا درد نداره…! و وقتی من درد را حس می کردم یادم میآد که خیلی عصبانی می شدم چون احساس می کردم ناراحتی من برای مادرم مهم نیست و فقط می خواد منو گول بزنه…. هر چند که مادرم چنین نیتی نداشت. و این باعث می شد که ترس من از سوزن تا مدتها ادامه پیدا کنه…
خلاصه حالا می خواستم در این موقعیت توانایی خودم رو در تربیت بچه خودم امتحان کنم و به پسرم یاد بدم که چطور تحمل خودش رو بالا ببره! بنابراین بهش توضیح دادم که الان داریم به درمانگاه می رویم و قراره که یک یا دو آمپول بهش بزنند… حالت نگرانی و دلهره را می شد در چهره پسرم دید در ادامه توضیح دادم که این تجربه دردناکی خواهد بود. 

   پسرم پرسید که  بابا سوزن خیلی درد داره؟ در جواب گفتم بله درد داره، خیلی هم داره! ولی خیلی خیلی زود هم دردش تمام میشه و برای اینکه لحظه ای بودن درد و اون هم دردی که از نوع حس لامسه هست رو براش ملموس کنم چند بار بطور خیلی سریع ولی ملایم روی بازوش با دست ضربه زدم و گفتم اینطوری.. درست مثل وقتی که با هم شمشیر بازی می کنیم و شمشیر به دستت می خوره.. پسرم شخصیت های فیلم جنگ ستارگان را خیلی دوست داره و گاه گاه مانند قهرمانان داستان با هم با شمشیربازی می کردیم. با شمشیرهای نرم پلاستیکی که تقلیدی از شمشیرهای لیزری داستان است پسرم لبخندی زد وچیزی نگفت. فهمیدم که احساس حماسی و هیجان را به او منتقل کرده ام. حالا او دیگر حتما تصویر آشناتری را در ذهن مجسم می کرد که با تجربیات گذشته همخوانی و مانند یکی بازی شیرین بود.
به هر حال وقتی به درمانگاه رسیدیم و نوبت ما برای واکسن رسید خودم را آماده می کردم که ببینم چاره اندیشی من آیا کمکی برای بالا بردن تحمل پسر کرده یا نه ؟
وقتی پرستار سوزن را به بازوی پسرم زد، چهره پسرم در هم رفت و شروع به گریه کردن کرد. درست در همین لحظه پسرم رو در بغل گرفتم و محکم به سینه ام چسباندم. . همسرم زمانی که هنوز پسرم بدنیا نیامده بود دائم کتابهای روانشناسی تربیتی کودک را زیر و رو می کرد. در یکی از این کتابها خوانده بود که محکم بغل کردن بچه ها در زمانی که دچار درد و ناراحتی و عدم امنیت هستند بیشترین حالت امنیت و آرمش را به بچه ها می دهد. زیرا در زمان تولد آغوش والدین مخصوصا مادر اولین مکانی است که کودک خود را در امنیت احساس می کند.
وقتی که پسرم را بغل کردم با خود فکر کردم که تمهیدات من زیاد فاید نداشته و حالا هم باید یک ۵، ۶ دقیقه ای صبر کنم تا پسر گریه اش تمام بشه، همین که این فکر به ذهنم رسید با کمال تعجب پسرم گریه اش را قطع کرد و کاملا آرام شد. یعنی گریه اش ۴ یا ۵ ثانیه طول نکشید!! واین آخرین گریه آمپولی پسرم بود. هیچوقت دیگر خبری از گریه کردن در موقع آمپول زدن نبود. از این بعد به آرامی به سوزن نگاه می کرد و ابراز ناراحتی نمی کرد. همان لحظه به قدرت در آغوش کشیدن ایمان آوردم. و فهمیدم یک اظهار محبت کوچک چه مقدار تاثیر در روحیه افراد می تواند داشته باشد. فهمیدم که این درد و رنج نیست که ما ناراحت می کند بلکه احساس عدم امنیت است که باعث تسلیم شدن ما در مقابل درد می شود. ما انسانها شدیدا محتاج محبت کردن و محبت دیدن هستیم. همیشه باید آگاهیمان را در این مورد حفظ کنیم. باید بخاطر داشته باشیم که گاهی سخنی نرم و ملایم، فکری دوستانه، محبتی خالصانه بسیار نیرومندتر از آن است که در تصور ما بگنجد. پس بهتر است قدر این ابزار کارا را بدانیم و از آنها استفاده کنیم.

نویسنده: علي محمد حسني ׀ تاریخ: پنج شنبه 20 آذر 1388برچسب:داستان تحمل درد آمپول, داستان آموزنده تحمل درد آمپول, داستان خواندنی تحمل درد آمپول, داستان جالب وجذاب تحمل درد آمپول, داستان واقعی تحمل درد آمپول, داستان مفید تحمل درد آمپول, داستان جذاب تحمل درد آمپول, داستان زیبای تحمل درد آمپول, تحمل درد آمپول, داستان آموزنده, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀


یک روزنامه انگلیسی مسابقه خوانندگان را برگزار کرد و قول داد به کسی که در این مسابقه پیروز شود، جایزه کلانی خواهد داد.
سوأل مسابقه این بود که یک بالون حامل سه دانشمند بزرگ جهان است. یکی از آنها دانشمند علم حفاظت از محیط زیست و یکی از آنها دانشمند بزرگ انرژی اتمی و یکی دیگر دانشمند غلات است. همه کارهایشان بسیار مهم است و با زندگی مردم رابطه نزدیک دارند و بدون هر کدام زمین با مصیبت بزرگی مواجه خواهد شد. اما بدلیل کمبود سوخت ، بالون بزدوی به زمین می افتد و باید با بیرون انداختن یک نفر، از سقوط خودداری کند. تحت همین وضعیت شما کدام را انتخاب خواهید کرد؟    
بسیاری پاسخ های خود را ارسال کردند. اما وقتی که نتیجه مسابقه منتشر شد، همه با تعجب دیدند که پسر کوچکی این جایزه کلان را کسب کرده است .
جواب او این بود : سنگین ترین دانشمند را بیرون بیاندازید

نویسنده: علي محمد حسني ׀ تاریخ: پنج شنبه 20 آذر 1388برچسب:داستان جالب مسابقه, داستان جالب و کوتاه مسابقه, داستان کوتاه مسابقه, داستان جذاب و کوتاه مسابقه, داستان آموزنده و کوتاه مسابقه, داستان آموزنده و جذاب مسابقه, داستان آموزنده و جالب مسابقه, داستان آموزنده مسابقه, داستان آموزنده و خواندنی مسابقه, داستان آموزنده و مفید مسابقه, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

CopyRight| 2009 , drs.ali22.32.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com